تا شيفته‌ي عارض گلرنگ فلانم

شاعر : سنايي غزنوي

از درد خميده چو سر چنگ فلانمتا شيفته‌ي عارض گلرنگ فلانم
تا عاشق چشم و دهن تنگ فلانمتنگ‌ست جهان بر من بيچاره‌ي غمگين
من فتنه بر آن صلح و بر آن جنگ فلانمگه جنگ کند با من و گه صلح کند باز
عاجز شده‌ي آن دل چون سنگ فلانمبسيار بديدم به جهان سنگدلان را
من شيفته‌ي آن سخن گنگ فلانمگنگست زبانش به گه گفتن ليکن
من بنده‌ي زراقي و نيرنگ فلانمقولش همه زرقست به نزديک سنايي